یلدا برشما مبارک...
بر تن خورشید میپیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تک درختی خشک در پهنای دشت
تشنه میماند در این تنگ غروب
از کبود آسمانها، روشنی
میگریزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله سرخ شفق
میچکد از ابرها باران نور
میگشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ میگیرد به بر
باد وحشی میدود در کوچهها
تیرگی سر میکشد از بام و در
شهر میخوابد به لالای سکوت
اختران نجواکنان بر بام شب
نرم نرمک بادهی مهتاب را
ماه میریزد درون جام شب
نیمه شب ابری به پهنای سپهر
میرسد از راه و میتازد به ماه
جغد میخندد به روی کاج پیر
شاعری میماند و شامی سیاه
دردل تاریک این شبهای سرد
ای امید نا امیدیهای من
برق چشمان تو همچون آفتاب
میدرخشد بر رخ فردای من
فریدون مشیری
یلدا برشما مبارک...
چادر نیلوفری رنگ غروب
تک درختی خشک در پهنای دشت
تشنه میماند در این تنگ غروب
از کبود آسمانها، روشنی
میگریزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله سرخ شفق
میچکد از ابرها باران نور
میگشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ میگیرد به بر
باد وحشی میدود در کوچهها
تیرگی سر میکشد از بام و در
شهر میخوابد به لالای سکوت
اختران نجواکنان بر بام شب
نرم نرمک بادهی مهتاب را
ماه میریزد درون جام شب
نیمه شب ابری به پهنای سپهر
میرسد از راه و میتازد به ماه
جغد میخندد به روی کاج پیر
شاعری میماند و شامی سیاه
دردل تاریک این شبهای سرد
ای امید نا امیدیهای من
برق چشمان تو همچون آفتاب
میدرخشد بر رخ فردای من
فریدون مشیری
یلدا برشما مبارک...